آنچه که در ادامه میآید شرح حال یکی از این جوانانپاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد الرضا(ع) میشود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجتالاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل میشود:
*همه چیز از جشن میلاد شروع میشود
در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
به زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا، کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(ع) را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد، ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابانهای شهر تورنتو قدم میزدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کردهاند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت میگیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد میکردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آنها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آنها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا میدادند، من هم محو گفتههایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه میکردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیادهرو خیابان به سوی خانهام حرکت میکردم، همه هوش و حواسم به حرفهایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.
وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمییافتم.
*دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!
هر ورقی از آن کتاب را که میخواندم وسوسه میشدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علیبن موسیالرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشهام را تسخیر کرده بود، لحظهای نمیتوانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمیتوانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسیالرضا» هستم.
ـ علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
*خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».
پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا، او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:
ـ آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!...
ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(ع) واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟!
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار میکند؟
- مگر تو نحوه ارتباط خدا با بشر را نمیدانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(س) و حضرت عیسی(ع) ارتباط برقرار میکنی؟
- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره آن صحبت میکنند...
- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟
- بله، همین طور است.
پس از رد و بدل شدن این حرفها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارتنامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارتنامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرفهایش را میفهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمیکردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
*صحبتهایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد
- بله، خودم هم گمان نمیکردم، اما جذابیت فوقالعادهای این قدیس آسمانی، بیاختیار مرا به گریه وا میداشت، به خصوص لحظه پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شدهاید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسیالرضا (ع) چه صحبتهایی کردی؟
- از ایشان سؤالهایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤالهایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر میخواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیدهام، ولی تا به حال به آن سر نزدهام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بیاختیار، اشک میریختم! از همان جا حسابی شیفته قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی میتوانی از این کتاب بهره کامل ببری که اصل و ریشه آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان میپذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همانگونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و میتوانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش میدادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آنها مسلمان شدم...
و آنگاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»
من هم خیلی خستهاش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید:
- کجا میروی؟
- میروم به دیدار علی بن موسی الرضا(ع)
- صبر کن! من هم با تو میآیم.
- تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم...
- ولی من خیلی حرفهای دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرفهای من به این زودیها تمام نمیشود.
وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرفهایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی آنکه کسی قبلاً به او حمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجهدار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت:
در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا، گفتم:
- دلم میخواهد باز هم به دیدار شما بیایم.
داره مثل بغضی کهنه به دلم چنگ میزنه
اونقد ازتو دور شدم که این روزاحس میکنم
غم غربت یه دنیا روی شونه ی منه
اونقد ازتو دور شدم که این روزاحس میکنم
همه جهان فقط یه زندونه برام
من که عمریه هواییه دیدننتم بگوپس کی نوبت من میشه پابوست بیام
میدونم پاتوقو هر چی دلشکستس حرمت
هر کی از غربت این زمونه خستس حرمت
هر کی از این دنیا بریده این روزا سمت تو
هر کی هر چی دره به روش بستس حرمت
میدونم پاتوقه هر چی دلشکستس حرمت
هر کی از غربت این زمونه خستس حرمت
هر کی از این دنیا بریده این روزا سمت تو
هر کی هر چی دره به روش بستس حرمت
توکل یعنی اجازه دادن به خداوند
که خودش تصمیم بگیرد!
تو فقط بخواه و آرزو کن
اما پیشاپیش شاد باش!
و ایمان داشته باش که رویاهایت
هم چون بارانی در حال فرو ریختنند!
پیشاپیش شاد باش و شکر گذار
چرا که خداوند نه به قدر رویاها
بلکه به اندازه ایمان و اطمینان توست که می بخشد!
بنده،هرگز ایمان را به کمال نرساند،مگر آن گاه
که دینش را برهوس خود ترجیح دهد و هرگز به
هلاکت درنیفتد مگر زمانی که هوس خود را
بردینش ترجیح دهد.
امام علی(ع):
تابنده ای،دروغ گفتن به شوخی وجدی را ترک نگفته
باشد،مزه
ایمان را نمی چشد.
امام علی(ع):
هیچ بنده ای مزه ایمان را نچشد،مگرانکه بداند آنچه بدو
رسیده،نمی شد نرسد و آنچه به اونرسیده،ممکن نبود که
برسد و این که زیان بخش وسود رسان،خدای عزوجل است و بس.
امام علی(ع):
ایمان،همچون نقطه سفیدی است درقلب که هرچه برایمان
افزوده شود آن سفیدی بزرگتر شود وچون ایمان کامل
گردد،تمام قلی سپید شود.
امام علی(ع):
مومن ،کسی است که دین هودرا بادنیای خود حفظ کندو
تبهکار،کسی است که دنیای خود را بادینش نگه دارد.
امام علی(ع):
ایمان بر چهاررکن استواراست:توکل برخدا،واگذاشتن کارها به
خدا،گردن نهادن به فرمان خدا وراضی بودن به قضای خدا.
امام باقر(ع):
خدای عزوجل سه خصلت به مومن بخشیده است :عزت دردنیا
و دین،رستگاری دراخرت و ابهت و شکوه دردلهای جهانیان.
امام باقر(ع):
مومن از کوه سخت تر است.ازکوه کم میشود،اما ازدین مومن
چیزی کاسته نمی گردد.
امام باقر(ع):
هر که خشونت و درشت خوئی قسمتش شود،از ایمان
محروم ماند.
امام صادق(ع):
ازنشانه های ایمان حقیقیئ این است که حق راهرچندبه زیان
توباشد برباطل،هرچندبع سودتوباشد،ترجیح دهی.
امام صادق(ع):
بدانید که هیچ بنده ای ازبندگان خدا هرگز مومن نباشد مگرآن
که از کرده خدا درباره خود،خوشایند وی باشد یا
ناخوشایند،خشنودباشد.
امام صادق(ع):
ازاستوارترین دستاویزهای ایمان این است که برای خدا
دوست بداری و برای خدادشمنی ورزی وبه خاطرخدا،داد و
دهش کنی و به خاطرخدا ،ازبخشش خودداری ورزی.
امام صادق(ع):
هرکس،کرداررش باگفتارش یکی باشد،نجات و رستگاری
اوگواهی شده است و هرکس،کردارش باگفتارش
سازگارنباشد،ایمانش عاریتی است.
امام صادق(ع):
هیچ یک ازشما به ایمان حقیقی نرسد مگرآنکه دورترین کس
به خودرا برای خدا دوست بدارد ونزدیکترین کس خودرا به
خاطرخدا دشمن بدارد.
امام صادق(ع):
حرمت مومن از کعبه بیشتراست.
رسول اکرم(ص):
آیا به شمابگویم که چرا مومن،مومن نامیده شده است؟
چون جان ومال مردم از تعرض اودرامان است.
رسول اکرم(ص):
انسان،مومن نیست مگر آن که دلش بازبانش یکی باشد و
زبانش با دلش. گفتارش با کردارش ناسازگار نباشد و همسایه
اش از گزند او درامان باشد.
رسول اکرم(ص):
سه چیز است که هر کس داشته باشد ایمانش کامل است:
مردی که درراه خدا از سرزنش هیچ نکوهش گری نهراسد و
در هیچ کار خود ریا وخودنمائی نکند و هرگاه دو چیز براو عرضه
شود که یکی دنیایی است ودیگری آخرتی،کر آخرت را بردنیا
ترجیح دهد.
پیامبر اکرم(ص):
مومنان،خیرخواه ودوستداریکدیگرندهرچندخانه هاوبدنهایشان
از هم دور باشد.وتبهکاران نسبت به یکدیگردغلکارندوهمیاری
ندارند،هرچندخانه هاوبدنهایشان گرد هم باشد.
پیامبراکرم(ص):
هرکه ازکارنیک خودشادمان باشدوازکاربدخویش ناراحت،او
مومن است.
پیامبراکرم(ص):
برترین ایمان،این است که بدانی خداوندهمه جاباتوست.
پیامبراکرم(ص):
مومن بااشتهای خانواده ی خودغذا می خورد ومنافق،خانواده
اش بااشتهای اوغذا میخورند.
پیامبراکرم(ص):
هرکس،بیشترین فکروتلاشش رسیدن به خواهش های
نفسانی باشد،حلاوت ایمان از قلبش گرفته شود.
پیامبر اکرم(ص):
مومن دردنیاهمچون بیگانه وغریب است،به عزت آن خو نمی
گیرد و از خواری آن نمی نالد.
پیامبراکرم(ص):
مومن،نزد خدا گرامی تر از فرشتگان مقرب اوست.
پیامبراکرم(ص):
دوخصلت است که درمومن گیر نمی آیند:
بخل و بدگمانی به روزی.
پیامبراکرم(ص):
مومن ابتداسلام میکند ومنافق می گوید باید به من سلام
کنند.
پیامبر اکرم(ص):
آزمندی وایمان،هرگز باهم در قلب بنده جمع نمی شوند.
1_پیامبر اکرم(ص):
لا یَرضَی اللهُ مِنّی اِلّا اَن اُبَلِغَ ما اَنزَلَ اللهُ اِلَیَّ فی حَقِّ عَلّی.
خداوند از من خشنود نخواهد شد مگر اینکه آنچه در حق علی فروفرستاده به گوش شما برسانم.
2_ وَاعلَموا أنَّ اللهَ قَد نَصَبَهُ لَکم وَلّیاً واماماً
وبدانید که خداوند اورا (علی را)برایتان صاحب اختیار وامام قرار داده است.
3_ ثُمَّ مِن بعدی عَلّیُ ولیُّکم وامامُکم بِاَمرِالله
پس ازمن به فرمان پروردگار،علی صاحب اختیار وامام شماست.
4_ ثَمَّ اِلامامَةُ فی ذُرّیتی مِن وُلدِهِ اِلی یَومٍ تَلقَونَ اللهَ ورسولَهُ.
سپس امامت درفرزندان من از نسل علی خواهد بود این
قانون تابرپایی رستاخیز که خدا ورسول اورا دیدار کنید،دوام دارد.
5_ لا حَلالَ اِلّا اَحَلَّهُ اللهُ ورَسولُهُ وهُم ولا حرامَ اِلّا ماحَرَّمَهُ اللهُ
علیکم ورسولُهُ وهم.
هیچ حلالی نیست مگرانچه خدا ورسولش وامامان حلال دانند
وهیچ حرامی نیست مگر آنچه آنان حرام و ناروا دانند.
6_ فَضِّلُوهُ. مامِن عِلمٍ اِلّا وقَدأحصاهُ اللهُ فِیَّ،وکُلُّ عِلمٍ عُلِّمتُ
فَقَد أحصَیتُهُ فی إمامِ المُتّقین،ومامِن عِلمٍ اِلّا وقَد عَلَّمتُهُ عَلیّاً...
اورابرتر بدانید.چراکه هیچ دانشی نیست مگر اینکه خداوند آنرا
درجان من نبشته ومن نیز آنرا درجان پیشوای پرهزکاران،علی،ضبط کرده ام و هیچ علمی نیست مگر اینکه
به علی آموخته ام...
7_ و هُوَالامامُ المبینُ الّذی ذَکَرَهُ اللهُ فی سورةِ یس: ((وَکُلَّ
شی ءٍ أحصَیناهُ فی إمامٍ مبین))
او (علی)پیشوای روشنگر است که خداوند اورا در سوره یس
یاد کرده که:((ودانش هرچیز را در امام روشنگر برشمرده ایم.))
8_ فَهُوَالّذی یَهدی إلی الحَقِّ و یَعمَلُ بِهِ وَیُزهِقُ الباطلَ ویَنهی
عَنه...
او (علی)شمارا بسوی حق هدایت میکند و خودنیز به آن عمل
می نماید و باطل رانابود میکند ومردم راازآن بازمی دارد.
9_ اَوّلَ مَن امَنَ بِاللهِ ورسولِهِ، لَم یَسبِقهُ اِلی الایمانِ بی اَحَدُ
والّذی فَدی رسولَ الله بِنَفسِهِ...
او نخستین مومن به خدا ورسول اوست وکسی درایمان بر او
سبقت نگرفته وهمو جان خود را فدای رسول الله نموده است.
10_ والذی کانَ مَعَ رسولِ اللهِ ولا اَحَدَ یَعبُدُ اللهَ مَعَ رسولِهِ مِن
الرجالِ غیرُهُ.
تنها اوبود که همرا رسول خدا عبادت خداوندمی کرد هنگامیکه
هیچ یک ازمردان،همرا با پیامبر به عبادت نمی پرداخت.
11_ اَوَّلَ الناسِ صلاةً و اَوّلُ مشن عَبَدَاللهَ معی.
علی (ع) اولین نمازگزار و پرستشگر خدا به همراه من بود.
12_ اَمَرتُهُ عَنِ اللهِ أن یَنامَ فی مَضجَعی،فَفَعَلَ فادیاً لی بِنَفسِهِ.
ازسوی خداوند به اوفرمان دادم تا (درشب هجرت)در بستر من
بیارامد واونیز فرمان بردو پذیرفت که جان خود رافدای من کند.
13_ معاشِرَ الناس!فَضِّلوهُ فَقَد فَضَّلَهُ اللهُ،وَاقبلُوهُ فَقَد نَصَبَهُ اللهُ.
همان مردمان!اورابرتر بدانید که خداوند اورا برگزیده و پیشوایی
اورابپذیریدکه خداوند اورا منصوب کرده است.
14_ مَعاشِرَ الناس! اِنَّهُ إمامُ مین اللهِ ولَن یَتوبَ اللهُ عَلی أحَدٍ
أنکَرَ ولایَتَهُ ولَن یَغفِرَلَهُ...
همان مردمان! اواز سوی خداامام است وهرگز توبه ی منکرولایت را نپذیرد واورا نیامرزد.
15_ فَاحذَروا أن تُخالِفوهُ فَتَصلوا ناراً وقودُها الناسُ و الحجارةُ
اُعِدَّت لِلکافرین.
ازمخالفت اوبهراسید وگرنه درآتشی درخواهید شد که هیزم
آن مردمانند و سنگ،آتشی که برای حق ستیزان آماده شده است.
16_ فَمَن شَکَّ فی ذلِکَ فَقَد کَفَرَ کُفرَ الجاهلیّةِ الأولی
آن کس که درآن (راستی ودرستی سخنان امروزم)شک
کند،به کفر جاهلیت نخستین درآمده است.
17_ ومَن شَکَّ فی شَی ءٍ مِن قولی هذا فَقَد شَکَّ فی کُلِّ
مااُنزِلَ اِلَیَّ...
وتردید درسخنان امروزم ،همسنگ باتردید درتمامی محتوای رسالت من است.
18_ ومَن شَکَّ فی واحدٍ من الائِمَةِ فَقَد شَکَّ فی الکُلِّ
مِنهُم،والشاکُّ فینا فی النار.
و شک درامامت یکی ازامامان به سان شک ونابودی درتمامی
آنان است وهرآینه جایگاه ناباوران ما،آتش دوزخ است.
19_ مَلعونُ ملعون، مَغضوبُ مغضوب مَن رَدَّ عَلَیَّ قَولی هذا ولم
یُوافقهُ.
ملعون است ملعون است،موردغضب است مورد غضب است
کسی که این گفته را بپذیرد وباآن موافقت نکند.
20_ ألا! اِنَّ جَبرئیلَ خَبَّرَنی عَن اللهِ تَعالی بذلِکَ ویَقولُ:(( مَن
عادی علیّاً ولَم یَتَوَلَّهُ فَعَلیهِ لعنَتی وغَضَبی.))
بدانید جبرئیل از سوی خدا خبرم داد:((هرآنکه باعلی بستیزد
وولایت اورانپذیرد،نفرین وخشم من براوباد.))
تعداد صفحات : 2